مهلت اگر بر من دهی جان را فدایت میکنم
جان را فدا در راه آن مهر و وفایت میکنم
لیلای زیبایم تویی شمع شب تارم تویی
هرشب من از سور جگر در دل صدایت میکنم
یاد تو هر شب میکند پرخون دل زار مرا
با این دل پرخون خود تا صبح دعایت میکنم
حسن جمالت میکند مجنون بی سامان مرا
درحالت مجنون شدن از تو روایت میکنم
هرگاه شیدا را کنی مأیوس در راه وصال
از تو به نزد می فروش هردم شکایت میکنم
در خودم گشتم و در خلوت دل آخر دست
جز خرد هیچ به خدمت نگرفتم در دست
شانه ای پله نکردم که بتابم در اوج
بوسه ای رشوه ندادم به تملق بر دست
من مسلمانم و در چشم مسلمان کافر
ندهد هیچ مسلمان به من کافر دست
شک ندارم که یکی داشته است از خودمان
در برانگیختن یورش اسکندر دست
سالها مادر من بر سر من دست کشید
وقت آن شد بکشم من به سر مادر دست
ای به تشویش دلم قلب و قلم کرده تفنگ
یا بِکُش یا بِکِش از این دل عصیانگر دست
وقفه در بارش الطاف دل شهرو نیست
این تویی کاسه ی وارونه گرفتی در دست