در انتهای مسیر دانایی
باز به ابتدای جاده نادانی میسرم
**************
بس که سبک میگذرم چون نسیم
نیست به دنیا اثر پای من
بهر زر و سیم نگردد دراز
سوی کسی دست تمنّای من
**************
مرا احاطه می کند
هجوم بی امان صد سوال بی جواب
به هر رهی که می روم، به پرتگاه می رسد
به ره نشسته اند گرگهای خسته جان
که جز دریدن مسافران،
امید دیگری به زندگی نمانده از برایشان
میان راه، گاه میرسم به دهسرای مرده ای
ولی چه سود از رسیدنم
به هر دری که میزنم، بدان سرای راه نیست
و باد سرد، تا به استخوان نفوذ می کند
نه یاوری که خوش کنم دل صبور به بودنش
نه همدمی که از غمم برای او ترانه سر دهم
میان این ستمکده، به حکم پوچی زمین
به راه خود ادامه میدهم
خلاف با مسیر پر شتاب رود، که می رود به ناکجا
به جان تلاش میکنم که بشکنم تمام این دوباره و دوباره ها
ولی چه سود از این تلاش
به هر رهی که میروم به پرتگاه میرسد...