خواهم ای دل محو دیدارت کنم جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار سر به صحرا پس نهی دیوانه وار
پایبند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من آمد آن یکتا بت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من گفت که ای در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تا کیستی از کجاییی وز چه جایی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خبر دارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بی شهود خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود گر شوی خودبین همان هستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات چون ز خارستان تن یابی نجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال گر نمایی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی تو را بر دمیدم روح انسانی تو را
یاد دادم معرفت دانی تو را کردم آن تکلیف جبرانی تو را
تا چو خود در فعل مختارت کنم
چون که دادم از صراطت آگهی خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت به مقصد منتهی گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زمن خواهی دم عشق ای پسر بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر به سر گر شوی مغرور باز از یکنظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
من تورا خواهم ز قید تن بری تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری سازمت هر دم به دردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
گاه بر دار فنا آویزمت گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خام مزلت ریزمت گاه در غربال محنت بیزمت
تا ز عمر خویش بیزارت کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب هر نفس صدبار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب فارغت یکدم نسازم از تعب
تا زخواب مرگ بیدارت کنم
گر حدیث از روح گویی گر زتن جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دیگر ما و من سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زان که تو مرزوق بعد از قسمتی ور زطاعت ها مرید جنتی
سر نگون برعکس در نارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شر کنی گاهی ز خیر گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه به سیر گر نپردازی زمن یکدم به غیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
آخر از خود یکقدم برتر گذار این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را به گاو و خر گذار یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا به خلد عشق طیارت کنم
کاهلی تا کی دمی در کار شو وقت مستی نیست هین هشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو کاروان رفتند دست و بار شو
تا به همراهان خود یارت کنم
بار کش زین منزل ای جان پدر کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر دست غم زین بعد خواهی زد به سر
کار من این بود کاخبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر جز به سوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم به در تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه عمر خود در کار خود کردی تباه
گر به کوی رحمتم آری پناه سازمت خوش مورد عفو اله
پس به جرم خلق غفارت کنم
گر چه در بزم حضوری ای فقیر گر چه مرآت ظهوری ای فقیر
گر چه غرق بحر نوری ای فقیر باز از من دان که دوری ای فقیر
ور نه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته ،بنده شو در کوی من تا به دل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من عاشقانه گر کنی رو سوی من
در مقام قرب احضارت کنم
من صراط مستقیمستم هله هر چه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله دل به من در اهدنا کن یکدله
تا براه راست پا دارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم ای برادر زین صراط مستقیم
زن به نام من همی بی ترس و بیم دم ز بسم الله الرحمن الرحیم
تا که حفظ از شر اشرارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من در حقیقت ذات واجب کیست من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوه گر هر عصر در یک کسوتم این زمان اندر لباس رحمتم
هین علی رحمت ذوالقدرتم گر شوی از جان گدای همتم
ای صفی من نور الانوارت کنم