مرغ عشقم باز در پرواز شد
باب عشقم باز بر دل باز شد
نغمه دیگر در این ره ساز کرد
داستان عشق و عقل آغاز کرد
گوش جان بگشا گرت دل مرده نیست
حالت از سرمای هجر افسرده نیست
عشق و عقل عاشقان را گوش کن
حالشان را پیشوای هوش کن
عاشقی کاو را به جان زد برق عشق
جانش از پا تا به سر شد غرق عشق
عقل گوید زین خرابیها چه سود
عشق گوید تا شود کامل وجود
عقل گوید عاشقی دیوانگیست
عشق گوید عقل بر بیگانگیست
همچنین در کربلا سلطان عشق
چون روان گردید در میدان عشق
عقل آمد راه اورا سخت بست
عشق آمد از دو کونش رخت بست
عقل برهان گفت و استدلال یافت
عشق مستی کرد و استقلال یافت
عقل گفتا زین رهت مقصود چیست
عشق گفت این راه را مقصود نیست
عقل گفت از جوع طفلان و عطش
عشق گفت از وقت وصل و عیش خوش
عقل گفت از اهل بیت و راه شام
عشق گفت از صبح وصل و دور جام
عقل از زنجیر و آن بیمار گفت
عشق از سودای زلف یار گفت
عقل گفت از زینب و شهر دمشق
عشق گفت از شهریار شهر عشق
عقل گفتا از اسیری سر گذشت
عشق گفتا آبها از سر گذشت
عقل گفت از جان گذشتن خواریست
عشق گفتا ترک جان سرداریست
عقل گفت اینسان که جان را کرد خوار
عشق گفتا آنکه خواهد وصل یار
عقل گفتا چون کنی با این عیال
عشق گفت از جمله باید انفصال
عقل گفت از ملامت کن حذر
عشق گفتا شو ملامت را سپر
عقل از اهل و عیالش بیم داد
عشق بر کف جامش از تسلیم داد
عقل گفتا رو برون زین کار زار
عشق گفت راهها را بست یار
عقل گفتا صلح کن با این سپاه
عشق گفتا جنگ ریزد زان نگاه
عقل گفت از فتنه بیزارست دوست
عشق گفت این فتنه ها از چشم اوست
عقل گفتا کن سلامت اختیار
عشق گفتا گر گذارد چشم یار
عقل گفتا محنت از هر سو رسید
عشق گفت آغوش بگشا کو رسید
عقل گفت از زخم بسیارم غمست
عشق گفت ار او نهد مرهم کمست
عقل آمد از در اصلاح خیر
عشق گفتا خیر و شرٌ نبود ز غیر
عقل گفتا نیست شرٌ در فعل دوست
عشق گفتا نیست سرٌی جمله اوست
عقل گفت از نوک تیر و ناوکش
عشق گفت از غمزه های چابکش
عقل گفت از تشنه کامی و تبش
عشق گفت از لعل جانان بر لبش
عقل گفتا هوش بگشا بهر او
عشق گفت آغوش بگشا بهر او
عقل بنمودش شماتت های عام
عشق بستودش ز یار خوش کلام
عقل گفت از جور خصم غافلش
عشق گفت از لطف یار یکدلش
عقل محکم کرد بنیان قیاس
عشق بر هم ریخت بنیاد و اساس
عقل طرح هستی از لولاک ریخت
عشق بر چشم طرح خاک ریخت
عقل آمد از در تقوی و شرع
عشق در کوفت بیت اصل و فرع
عقل حرف از مصلحت گفت و مآل
عشق برد از مصلحت و قت و محال
عقل آوردش بهوش از بعد و قبل
عشق آوردش بجوش از بانگ قبل
عقل گفتا با بلا نتوان ستیز
عشق گقتا زین بلا نتوان گریز
عقل گفتا بر بلا کس رو نکرد
عشق گفتا غیر شیر و غیر مرد
عقل گفت از تن کجا سازی وطن
عشق گفت آنجا که نبود جان و تن
عقل تا میدید بهر او صلاح
عشق بردش سوی میدان ذوالجناح
باز آنجا عقل دست و پای کرد
بهر خویش اثبات عزم و رای کرد
گفت در جنگ عدو تاخیر کن
وصف خود را زآیت تطهیر کن
تا که بشناسدت این قوم دو دل
بل شوند از کرده خود منفعل
عشق گفتا زین شناسایی چه بود
من ترا نیکو شناسم ای ودود
جد تو بر ماسوا پیغمبر است
مادرت زهرا و بابت حیدر است
تو خود آن شاهی که در روز الست
حق به عشق خویش پیمان تو بست
مر ترا از ماسوا ممتاز کرد
باز بر دل عقده های راز کرد
عهد تو ثبت است در طومار عشق
عارف و معروف نبود یار عشق
تیغ برکش عهد را تکمیل کن
در فنای خویشتن تعجیل کن
گوش کن تا گویمت پیغام دوست
ای همام حق نشین بر بام دوست
نهی منکر گر خرد گوید درشت
تو نه فاروقی بیفکن سوی پشت
کرد مرآت ترا رخسار خویش
درد در مرات رویت ذات خویش
عشق با حسن تو از روی تو باخت
دل بخویش از وجه نیکوی تو باخت
نیست پیدا غیر او زآیینه است
کی دهد ره غیر را در سینه است
پای تا سر هیکلت مرات اوست
جزء جزئت آیت اثبات اوست
بر تن اندر جنگ پیراهن مپوش
در مقام وصل از ما تن مپوش
پیرهن خود هم ترا از خون کند
وقت مرگ از پیکرت بیرون کنند
تا چنان کن دل بما واصل شود
هم تنت را کام جهان حاصل شود
گر تنت گردد لگد کوب ستور
باشد افزون لذت جان در حضور
از در دیگر درآمد باز عقل
تا کند او را بخود دمساز عقل
یکسر از منقول بر معقول رفت
عرض را بنهاد و سوی طول رفت
گفت گرت مظهر ذات الهی
در صفات ذات مرات الهی
اوست بی تبدیل و بی تغییر هم
رتبه مظهر نگردد بیش و کم
خلقت اشیا بحق عاید نشد
رتبه ایی از بهر او زاید نشد
کی مقامی را ظهورش فاقد است
کز شهادت مر مقامش زائد است
ور نباشی مظهر ذات وجود
از شهادت می نیابی آن شهود
زآن که اشیا خود بترتیب حدود
جمله موجودند بر نفس وجود
عشق گفتا این دلیل فلسفی ست
در مقام ما دلایل منتفی ست
عقل گو کن تیغ برهان را غلاف
در مقام عاشقی حکمت مباف
مظهر حق خالق بیش و کمست
هر کمی از وی فزون در عالمست
زان مقاماتی که ذاتش مالک است
این مقام و این شهادت هم یکست
بهر عقل است این اگر نه واصلی
نه مقامی داند و نه منزلی
عقل گفتا در دلایل خستگی ست
گر کمال عشق در وارستگی ست
زین مقامی هم که داری رسته شو
بی مقامی را یکی شایسته شو
جان مده بر باد و حفظ خویش کن
ترک این هنگامه و تشویش کن
گر کمالست این تو بگذر از کمال
تا مجرد باشی از هجر و وصال
عشق گفتا این تجرد ای همام
میشود ثابت به حفظ این مقام
این مقام آخر مقام سالک است
بر مراتب های مادون مالک است
لیک عاشق زین مراتب مطلق است
نه به اخلاق و تقیه ملحق است
نه خبر دارد ز قید و بستگی
نه بود آگاه از وارستگی
بل عشیق از خلق و خالق فارغست
از تجرد وز علایق فارغست
بهر مفهوم است دین در سیر عشق
ورنه نبود عقل کامل غیر عشق
جون عشیق از جام وحدت مست شد
عقل با عشق آمد و همدست شد.