♦ سازنده ترین کلمه" گذشت" است... آن را تمرین کن
♦ پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.
♦ عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.
♦ بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.
♦ سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.
♦ خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.
♦ ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.
♦ بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.
♦ با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
♦ پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.
♦ سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
♦ روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
♦ ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
♦ تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
♦ محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
♦ سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
♦ سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
♦ شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
♦ لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
♦ حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.
♦ ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
♦ سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
♦ اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.
♦ بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
♦ دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
♦ زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.
♦ زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
♦ ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
♦ موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.
♦ آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
♦ عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
♦ دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.
♦ سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
♦ مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
♦ تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.
♦ کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
♦ صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
♦ بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.
♦ ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.
♦ قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
♦ تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.
♦ رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
♦ تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
♦ محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.
.... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.
باز کم کم از افق آمد برون ماه غم ماه شهادت ماه خون
ماه هجرت ماه حق ماه جهاد ماه همت ماه سعی و اتحاد
ماه شام و کوفه و کرببلا ماه حمل پرچم قالوبلا
ماه اخلاص و ارادت ماه عشق ماه قربانی شدن در راه عشق
ماه پیکار حقیقت با فریب ماه نصر و مژده ی نصر قریب
ماه سعی و اتحاد و اتفاق ماه پیروزی ایمان بر نفاق
ماه رزم مومنین با مشرکین ماه پیروزی دین بر کفر و کین
ماه اعلام جهاد عدل و نور بر علیه ظلم و استبداد و زور
ماه بذل جان و ماه ترک سر ماه بت ها را شکستن با تبر
ماه ترک جاه و تودیع مقام ماه ثارالله ماه انتقام
ماه جولان رژیم پست خواه ماه شمشیر خدا در دست ها
ماه آزادی و امید و پیام ماه پرچم های خونین قیام
ماه کشتی نجات روی خون ماه عطر انقلاب و بوی خون
ماه غم ماه محرم ماه نور ماه قطع سلطه ی سلطان جور
ماه بیداری و بی زاری ز خواب ماه صبر و اختیار و انتخاب
ماه جنگ حریت با بندگی ماه مرز بین مرگ و زندگی
ماه تغییر قضا و سرنوشت ماه ره بردن به دوزخ یا بهشت
ماه از شوق شهادت پر شدن ماه تعیین مسیر و حر شدن
ماه رفتن در صف بدر و حنین ماه پیوستن به اصحاب حسین
گر ببارد تیر بر تابوت ها کند باید ریشه ی طاغوت ها
کی سخن در پرده می گوییم ما بعد از این خون را به خون شوییم ما
گر جدا گردد ز پیکر دست راست باز از قرآن حمایت کار ماست
با شهادت تا هم آغوشی کنند شیرخواران هم کفن پوشی کنند
سینه ها را گر شکافد تیرها خون شود پیروز بر شمشیرها
دیده ها وقتی که در خواب شب است این زبان حال مهتاب شب است
اقتدا چون بر خمینی کرده اند رفتگان کاری حسینی کرده اند
گر چه دیگر زندگی جان بر لبیست در خور ما نیز کاری زینبیست
ما اسیر نا امیدی نیستیم ما حسینی ها یزیدی نیستیم
از شکست اینجا حکایت کی کند وز جدایی ها شکایت کی کند
هیچ می دانی که این ره راه چیست هیچ می دانی محرم ماه چیست
ماه در راه خدا جان دادن است ماه هفتاد و دو قربان دادن است
ماه اسرار شهادت گفتن است ماه بیداری و در خون خفتن است
ماه دل از نا امیدی کندن است ماه دشمن را به خاک افکندن است
ماه در راه هدف کوشیدن است ماه لبیک و کفن پوشیدن است
ماه استمداد از آن قوس الوراست آن که خون خواه شهید کربلاست
ای پیمبر را تو ختم الاوصیا ای پناه بی کسان مهدی بیا
شور ایمان و ولای ما ببین کل ارض کربلای ما ببین
قطره قطره خون ما دریا شده روزها هر روز عاشورا شده
با زبان دل به نومیدی صدایت میکنم
رو به من آور که با عشق آشنایت میکنم
چون ز عشق آگه شدی با خاطر آسوده ای
در میان جمله ی رندان رهایت میکنم
شرمم از دست تهی ناید اگر مهلت دهی
جان شیرین ای عزیز دل فدایت میکنم
روی در رویت سخن گفتن فراموشم شود
زیر لب اما شکایت با خدایت میکنم
سر درون سینه با دل گویم اسرار غمت
گفتگو با عاشق بی دست و پایت میکنم
لطف ها کردی که با من از محبت دم زدی
زین سبب از جمله ی خوبان جدایت میکنم
گر جدایی هم کنی هرگز مشو غافل ز من
تا ابد صبر ای جدا از من به پایت میکنم
دل ز من آسوده دار و سر به راه خود گذار
خوی کم کم با غم بی انتهایت میکنم
نا امیدم گر کنی می میرم اما باز هم
در همان حالت که می میرم دعایت میکنم
مرغ عشقم باز در پرواز شد
باب عشقم باز بر دل باز شد
نغمه دیگر در این ره ساز کرد
داستان عشق و عقل آغاز کرد
گوش جان بگشا گرت دل مرده نیست
حالت از سرمای هجر افسرده نیست
عشق و عقل عاشقان را گوش کن
حالشان را پیشوای هوش کن
عاشقی کاو را به جان زد برق عشق
جانش از پا تا به سر شد غرق عشق
عقل گوید زین خرابیها چه سود
عشق گوید تا شود کامل وجود
عقل گوید عاشقی دیوانگیست
عشق گوید عقل بر بیگانگیست
همچنین در کربلا سلطان عشق
چون روان گردید در میدان عشق
عقل آمد راه اورا سخت بست
عشق آمد از دو کونش رخت بست
عقل برهان گفت و استدلال یافت
عشق مستی کرد و استقلال یافت
عقل گفتا زین رهت مقصود چیست
عشق گفت این راه را مقصود نیست
عقل گفت از جوع طفلان و عطش
عشق گفت از وقت وصل و عیش خوش
عقل گفت از اهل بیت و راه شام
عشق گفت از صبح وصل و دور جام
عقل از زنجیر و آن بیمار گفت
عشق از سودای زلف یار گفت
عقل گفت از زینب و شهر دمشق
عشق گفت از شهریار شهر عشق
عقل گفتا از اسیری سر گذشت
عشق گفتا آبها از سر گذشت
عقل گفت از جان گذشتن خواریست
عشق گفتا ترک جان سرداریست
عقل گفت اینسان که جان را کرد خوار
عشق گفتا آنکه خواهد وصل یار
عقل گفتا چون کنی با این عیال
عشق گفت از جمله باید انفصال
عقل گفت از ملامت کن حذر
عشق گفتا شو ملامت را سپر
عقل از اهل و عیالش بیم داد
عشق بر کف جامش از تسلیم داد
عقل گفتا رو برون زین کار زار
عشق گفت راهها را بست یار
عقل گفتا صلح کن با این سپاه
عشق گفتا جنگ ریزد زان نگاه
عقل گفت از فتنه بیزارست دوست
عشق گفت این فتنه ها از چشم اوست
عقل گفتا کن سلامت اختیار
عشق گفتا گر گذارد چشم یار
عقل گفتا محنت از هر سو رسید
عشق گفت آغوش بگشا کو رسید
عقل گفت از زخم بسیارم غمست
عشق گفت ار او نهد مرهم کمست
عقل آمد از در اصلاح خیر
عشق گفتا خیر و شرٌ نبود ز غیر
عقل گفتا نیست شرٌ در فعل دوست
عشق گفتا نیست سرٌی جمله اوست
عقل گفت از نوک تیر و ناوکش
عشق گفت از غمزه های چابکش
عقل گفت از تشنه کامی و تبش
عشق گفت از لعل جانان بر لبش
عقل گفتا هوش بگشا بهر او
عشق گفت آغوش بگشا بهر او
عقل بنمودش شماتت های عام
عشق بستودش ز یار خوش کلام
عقل گفت از جور خصم غافلش
عشق گفت از لطف یار یکدلش
عقل محکم کرد بنیان قیاس
عشق بر هم ریخت بنیاد و اساس
عقل طرح هستی از لولاک ریخت
عشق بر چشم طرح خاک ریخت
عقل آمد از در تقوی و شرع
عشق در کوفت بیت اصل و فرع
عقل حرف از مصلحت گفت و مآل
عشق برد از مصلحت و قت و محال
عقل آوردش بهوش از بعد و قبل
عشق آوردش بجوش از بانگ قبل
عقل گفتا با بلا نتوان ستیز
عشق گقتا زین بلا نتوان گریز
عقل گفتا بر بلا کس رو نکرد
عشق گفتا غیر شیر و غیر مرد
عقل گفت از تن کجا سازی وطن
عشق گفت آنجا که نبود جان و تن
عقل تا میدید بهر او صلاح
عشق بردش سوی میدان ذوالجناح
باز آنجا عقل دست و پای کرد
بهر خویش اثبات عزم و رای کرد
گفت در جنگ عدو تاخیر کن
وصف خود را زآیت تطهیر کن
تا که بشناسدت این قوم دو دل
بل شوند از کرده خود منفعل
عشق گفتا زین شناسایی چه بود
من ترا نیکو شناسم ای ودود
جد تو بر ماسوا پیغمبر است
مادرت زهرا و بابت حیدر است
تو خود آن شاهی که در روز الست
حق به عشق خویش پیمان تو بست
مر ترا از ماسوا ممتاز کرد
باز بر دل عقده های راز کرد
عهد تو ثبت است در طومار عشق
عارف و معروف نبود یار عشق
تیغ برکش عهد را تکمیل کن
در فنای خویشتن تعجیل کن
گوش کن تا گویمت پیغام دوست
ای همام حق نشین بر بام دوست
نهی منکر گر خرد گوید درشت
تو نه فاروقی بیفکن سوی پشت
کرد مرآت ترا رخسار خویش
درد در مرات رویت ذات خویش
عشق با حسن تو از روی تو باخت
دل بخویش از وجه نیکوی تو باخت
نیست پیدا غیر او زآیینه است
کی دهد ره غیر را در سینه است
پای تا سر هیکلت مرات اوست
جزء جزئت آیت اثبات اوست
بر تن اندر جنگ پیراهن مپوش
در مقام وصل از ما تن مپوش
پیرهن خود هم ترا از خون کند
وقت مرگ از پیکرت بیرون کنند
تا چنان کن دل بما واصل شود
هم تنت را کام جهان حاصل شود
گر تنت گردد لگد کوب ستور
باشد افزون لذت جان در حضور
از در دیگر درآمد باز عقل
تا کند او را بخود دمساز عقل
یکسر از منقول بر معقول رفت
عرض را بنهاد و سوی طول رفت
گفت گرت مظهر ذات الهی
در صفات ذات مرات الهی
اوست بی تبدیل و بی تغییر هم
رتبه مظهر نگردد بیش و کم
خلقت اشیا بحق عاید نشد
رتبه ایی از بهر او زاید نشد
کی مقامی را ظهورش فاقد است
کز شهادت مر مقامش زائد است
ور نباشی مظهر ذات وجود
از شهادت می نیابی آن شهود
زآن که اشیا خود بترتیب حدود
جمله موجودند بر نفس وجود
عشق گفتا این دلیل فلسفی ست
در مقام ما دلایل منتفی ست
عقل گو کن تیغ برهان را غلاف
در مقام عاشقی حکمت مباف
مظهر حق خالق بیش و کمست
هر کمی از وی فزون در عالمست
زان مقاماتی که ذاتش مالک است
این مقام و این شهادت هم یکست
بهر عقل است این اگر نه واصلی
نه مقامی داند و نه منزلی
عقل گفتا در دلایل خستگی ست
گر کمال عشق در وارستگی ست
زین مقامی هم که داری رسته شو
بی مقامی را یکی شایسته شو
جان مده بر باد و حفظ خویش کن
ترک این هنگامه و تشویش کن
گر کمالست این تو بگذر از کمال
تا مجرد باشی از هجر و وصال
عشق گفتا این تجرد ای همام
میشود ثابت به حفظ این مقام
این مقام آخر مقام سالک است
بر مراتب های مادون مالک است
لیک عاشق زین مراتب مطلق است
نه به اخلاق و تقیه ملحق است
نه خبر دارد ز قید و بستگی
نه بود آگاه از وارستگی
بل عشیق از خلق و خالق فارغست
از تجرد وز علایق فارغست
بهر مفهوم است دین در سیر عشق
ورنه نبود عقل کامل غیر عشق
جون عشیق از جام وحدت مست شد
عقل با عشق آمد و همدست شد.
مرا احاطه می کند
هجوم بی امان صد سوال بی جواب
به هر رهی که می روم، به پرتگاه می رسد
به ره نشسته اند گرگهای خسته جان
که جز دریدن مسافران،
امید دیگری به زندگی نمانده از برایشان
میان راه، گاه میرسم به دهسرای مرده ای
ولی چه سود از رسیدنم
به هر دری که میزنم، بدان سرای راه نیست
و باد سرد، تا به استخوان نفوذ می کند
نه یاوری که خوش کنم دل صبور را به بودنش
نه همدمی که از غمم برای او ترانه سر دهم
میان این ستمکده، به حکم پوچی زمین
به راه پوچ خود ادامه میدهم
خلاف با مسیر پر شتاب رود، که می رود به ناکجا
به جان تلاش میکنم که بشکنم
تمام این دوباره و دوباره ها
ولی چه سود از این تلاش
به هر رهی که میروم به پرتگاه میرسد...
دیدی ای دل عـــــاقبت زخمت زدند
گفتـــه بودم مردم اینجا بدند
دیدی آخر ساقه ی جانت شکست
آن عزیز عهد و پیمانت شکست
دیدی ای دل در جهان یک یار نیست
هیچ کس در زندگی غمخوار نیست؟
آه دیدی سادگی جان داده است؟
جای خود را گـــــل به سیمان داده است
دیدی آخر حرف من بیجا نبود؟
از برای عشق اینجا جا نبود؟
دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست
کمترین چیزی که می یابی وفاست ...
شب چو در بستم و مست از مینابش کردم |
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم |
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا | گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم |
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم | آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم |
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع | آتشی در دلش افکندم و آبش کردم |
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد | خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم |
دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد | بر سر آتش جور تو کبابش کردم |
زندگی کردن من مردن تدریجی بود | آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم |
بر عیب خود بینا باش و عیب کسان مگوی.
در جواب تعجیل منما، ناپرسیده مگوی و دل را بازیچه ی دیو مساز.
تا به محاسبه ی خود نپردازی در دیگران شروع مکن.
اندک خود را بهتر از بسیار مردم دان.
دوستی خدا را در کم آزاری دان.
سعادت دنیا و آخرت را در صحبت دانا شناس.
فخر به فقرا مفروش و با ایشان محبت کن.
به حکم خدا راضی باش.
کسی را به سخن رنجه مکن، مال را عاریت دان.
بدان که هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار.
از مردم نوکیسه وام مخواه.
مردم را در غیبت همانگوی، که در روی توانی گفت.
حاجت برادران مومن را کاری بزرگ دان.
نیکویی خود را به منت بر زبان باز میار.
مردم را در بدی مدد مکن.
وفا از جوانمرد طلب که جوانمرد چون دریا است و بخیل چون جوی، دراز دریا جوی نه از جوی.
دوستی او را شاید که در وقت خشم بر تو ببخشاید.
در رعایت دلها بکوش.
دوست را در وقت خشم آزمای و مصاحب را در نیستی تجربه نمای.
به هر کجا که باشی خدا را حاضر دان.
هر گاه به نماز ایستادی فکر کن آخرین نماز تواست.
چشم طمع از جان و مال و ناموس مردم بردار تا همه تو را دوست بدارند.
از عیبی که در تو است دیگران را ملامت مکن، طاعت نکرده دعوی کرامت مکن.
کار تنها نه به روزه و نماز است، کار به شکستگی و نیاز است.
نماز کردن زیاد کار پیرزنان است، روزه داشتن صرفه جویی در نان است.
حج رفتن تماشای جهان است، نان دادن کار مردان است.
با اینهمه افضل عبادات نماز است، خاصه وقتی به عجز و نیاز است.
هر که دانست که خالق در حق تقصیر نکرد از بد پاک شد و هر که دانست که قسام قسمت روزی بد نکرد از حسد پاک شد.
سخن به جز راستی مگوی و راست را پنهان مکن البته به وقتش.
صحبت با خلق دردی است که درمانش تنهایی است.
هر چند که نفس طالب بقا است اما بقای جاویدان در فنا است.
زبانت را به دشنام عادت مده، به غم کسان شادی مکن، در جایگاه تهمت مرو.
هر که از ملامت نترسد از او بگریز.
دنبال سرگرمی های ناروا مثل دود و مشروب و از این دست مرو که زندگیت را به باد میدهی.
بیمار و نادان و مست را پند مده.
شغل اگر چه خرد باشد، به ناآزموده مفرمای.
دوستان را از عیب ایشان آگاه کن.
از دوست به جور و جفا کرانه مگیر.
چون به خانه کسان درآیی چشم را صیانت کن.
مردم را به معامله بیازمای آنگاه دوستی کن.
مردمان را به چرب زبانی مفریب.
با صاحبان دولت مناکحت مکن که کم آیی.
بدان را طعنه مزن.
رعیت بی اطاعت را رعیت مدان.
در جهانگردی سلاح و سخاوت را مدار ساز.
به عیب خود بینا باش تا به جایی برسی.
مشورت با دشمن مکن و چون کردی از گفت او حذر کن.
خود را از معتمدان گردان تا همه به تو اعتماد کنند.
به زیارت مردگان و زندگان برو.
راحت را از رنج طلب، خلق را دوست دار و مال را دشمن.
در آن کوش تا زنده شوی و دست می جنبان تا کاهل نشوی و روزی از خدای تعالی دان تا کافر نشوی.
صحبت با خردمندان دار.
پای از گلیم خود دراز مکن.
به ظاهر کسی فریفته مشو.
از نیکان برادری گیر، از معصیت بگریز.
چون پیش بزرگان و هنرمندان بنشینی، همه گوش باش و چون سخن گویند تو خاموش باش.
سرمایه ی عمر را مغتنم شمار.
نادان را زنده مدان.
نفس خود را مراد مده که بسیار خواهد.
خودشناسی را سرمایه ای بزرگ دان و از دشمن دوست روی حذر کن.
دشمنانت اگر چه حقیر باشند از آنان حذر کن.
از دشمن خانگی بسیار بترس.
با ناشناخته سفر مکن.
امانت نگهدار تا توانگر شوی.
نمام و دروغگو را به خود راه مده.
گمان مردمان را در حق خود خطا مکن.
عهد را در حالت سخط و غضب نیکو نگهدار.
وقت را هیچ بدل مشناس.
سود هر دو جهان را خاموشی دان.
مگو حرفی را که عذر باید خواستن.
راست گوی و عیب مجوی، راست را به دروغ مانند مگوی.
نخست اندیشه کن آنگاه بگوی.
درویشان را ناامید باز مگردان.
صبور باش.
در هر کاری یاری از حق طلب.
در نیکوکاری ها بهانه جوی مباش.
منت بردار و منت منه، ناسپاس و بی منت را به خود راه مده.
نان همه کس مخور و نان بر همه کس بده.
با مردم فرومایه منشین.
بدترین عیب پر گفتن را دان.
بیاموز و بیاموزان.
کم گوی و کم خور و کم بخواب.
در سختیها صبر پیشه گیر.
بر شکسته و ریخته افسوس مخور.
آنچه در دست داری شادمان مباش و آنچه از دستت رفت دریغ مخور.
از آسمان سخن را بزرگتر دان.
عجل را در هیچ حالی فراموش مکن.
هر هدفی را وقتی به آن برسی وسیله می شود برای هدفی دیگر.
کسی را به خصومت و جنگ وعده مکن.
از فرمانبرداری نفس حذر کن.
مال را فدای تن کن.
دوست را به تواضع بنده کن، دشمن را به احسان و گذشت دوست کن.
بر زاهد جاهل اعتماد مکن.
در سخن جواب اندیش باش.
کسی را به افراط مگوی و مستای، اگر چه زیان افتد.
بنده ی حرص مباش، خفته ی غفلت مشو.
از گناه لاف مزن.
از داده ی خدا بخور تا کم نشود.
نفس را از برای مال پایمال مکن.
اگر صلح بر مراد برود جنگ مکن.
در سفر خوی از آن خوشتردار که در حضر داشتی.
خود را اسیر شهوت مساز.
از آن سودی که آخرش زیان باشد گرداگرد او مگرد.
برای اندک چیزی خود را بی قدر مکن.
با هیچ بدی همداستان مباش.
بلا را به صدقه و دعا دفع کن.
پیران کار دیده را حرمت دار.
از آموختن علم و پیشه عار مدار.
جرم و بهتان بر کسی منه تا انفعال به تو باز نگردد.
با کسی چیزی را که جواب آنرا نتوانی شنید مگوی.
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان
تساوی های جبری را نشان میداد
با خطی ناخوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکیبرخاست
همیشه
یک نفر باید بپاخیزد....
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت:
بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...
خواهم ای دل محو دیدارت کنم جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار سر به صحرا پس نهی دیوانه وار
پایبند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من آمد آن یکتا بت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من گفت که ای در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تا کیستی از کجاییی وز چه جایی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خبر دارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بی شهود خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود گر شوی خودبین همان هستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات چون ز خارستان تن یابی نجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال گر نمایی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی تو را بر دمیدم روح انسانی تو را
یاد دادم معرفت دانی تو را کردم آن تکلیف جبرانی تو را
تا چو خود در فعل مختارت کنم
چون که دادم از صراطت آگهی خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت به مقصد منتهی گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زمن خواهی دم عشق ای پسر بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر به سر گر شوی مغرور باز از یکنظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
من تورا خواهم ز قید تن بری تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری سازمت هر دم به دردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
گاه بر دار فنا آویزمت گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خام مزلت ریزمت گاه در غربال محنت بیزمت
تا ز عمر خویش بیزارت کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب هر نفس صدبار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب فارغت یکدم نسازم از تعب
تا زخواب مرگ بیدارت کنم
گر حدیث از روح گویی گر زتن جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دیگر ما و من سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زان که تو مرزوق بعد از قسمتی ور زطاعت ها مرید جنتی
سر نگون برعکس در نارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شر کنی گاهی ز خیر گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه به سیر گر نپردازی زمن یکدم به غیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
آخر از خود یکقدم برتر گذار این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را به گاو و خر گذار یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا به خلد عشق طیارت کنم
کاهلی تا کی دمی در کار شو وقت مستی نیست هین هشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو کاروان رفتند دست و بار شو
تا به همراهان خود یارت کنم
بار کش زین منزل ای جان پدر کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر دست غم زین بعد خواهی زد به سر
کار من این بود کاخبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر جز به سوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم به در تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه عمر خود در کار خود کردی تباه
گر به کوی رحمتم آری پناه سازمت خوش مورد عفو اله
پس به جرم خلق غفارت کنم
گر چه در بزم حضوری ای فقیر گر چه مرآت ظهوری ای فقیر
گر چه غرق بحر نوری ای فقیر باز از من دان که دوری ای فقیر
ور نه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته ،بنده شو در کوی من تا به دل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من عاشقانه گر کنی رو سوی من
در مقام قرب احضارت کنم
من صراط مستقیمستم هله هر چه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله دل به من در اهدنا کن یکدله
تا براه راست پا دارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم ای برادر زین صراط مستقیم
زن به نام من همی بی ترس و بیم دم ز بسم الله الرحمن الرحیم
تا که حفظ از شر اشرارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من در حقیقت ذات واجب کیست من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوه گر هر عصر در یک کسوتم این زمان اندر لباس رحمتم
هین علی رحمت ذوالقدرتم گر شوی از جان گدای همتم
ای صفی من نور الانوارت کنم